و مدام از خویشتن بپرسد من را به چیه این نَسناس فروخت؟
پ.ن:
شیشه ای می شکند ...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادری می گوید...شاید این رفع بلاست
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی
مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را بر می داشت...
مرحمی بر دل تنگم می شد...
امشب اما دیدم... هیچ کس هیچ نگفت،
قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم
آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دلم سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟...
پ.ن: گرد یک دریاچه سپیده دم را انتظار می کشند هم شکارچی و هم مرغابی!
ما چون ز دری پای کشیدیم ...کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم... بریدیم
دل نیست کبوتر ...که چو برخاست... نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ... پریدیم
رم دادن صید خود ...از اغاز غلط بود
حالا که رما ندی و رمیدیم ...رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم ... ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل وگلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ... نچیدیم
سر تا به قدم... تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم ...رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
ان نیست که ما هم نشنیدیم ...شنیدیم
وحشی بافقی