حس زنانه

حس زنانه خیلی چیزها را می فهمد... همیشه هم, ما زن ها تاوان این حس را داده ایم.

تاوان زودتر فهمیدن ها، رد گرفتن ها، حدس زدنهای قریب به یقین، تغییرات خلق و خوی طرف مقابل را فهمیدن، دست آخر هم تغییرات را تحلیل کردن!

این بلاها را آن سیگنال های لعنتی که خواب و بیداری نمی شناسد،همیشه و همه جا ذهنمان را درگیر می کند به سرمان می آورند. همان منشورهای لعنتی اضافی توی شبکیه چشممان، همان زاویه دید باز تر، همان توانایی جادویی مان در تحلیل و رمز گشایی نشانه های کلامی و فراکلامی رابطه هامان!

حس زنانه همچین چیزی است ... داری ظرف ها را آب می کشی ، یا کتاب می‌خوانی، یا گوجه‌فرنگی‌ها را خرد می‌کنی، یا دوش می‌گیری، یا ... و بعد ناگهان می‌فهمی. می بینی...برایت روشن می شود...مفهوم، واضح و غیر قابل انکار می آید زل می زند توی چشمت...

آن وقت تو چیزی را دیده‌ای و دیگر کاری نمی‌توان کرد. نادیده‌اش نمی توانی بگیری.

دلم می‌خواست حس زنانه‌ام یک بار، فقط همین یک بار، اشتباه کرده باشد، دروغ گفته باشد... اما نگفته بود...!!!

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد ...

 

 

 

می دانی رفیق بدترین نقطه ی دنیا کجاست ؟ نقطه ای از زندگی که احساس کنی به هیچ کس و هیچ چیزی دیگر احساسی نداری ...نه عاطفه ای نه تنفری... پوچ، خالی ...نقطه ای درست در مرکز خلا... جایی که بین وجود داشتن و نداشتن مرزی نیست... جایی که احساس کنی نه دوست داری یک قدم به جلو برداری و نه یک قدم به عقب... بی تفاوتی محض !!!

   نه لبخندی جذبت می کند که همواره در قاب هر لبخندی ناگهان نیش زهرآگین ماری را تصور می کنی که زخم زدنت را انتظار می کشد و نه گریستنی به اندوه می کشاندت زیرا که اشک ها  دیر زمانی است آیینه دل ها نیستند... دست ها را دام می بینی و محبت ها را مرداب هایی که تو را به درون خودشان می کشند تا ببلعند... نه "دوستت دارم" های رنگ باخته بی قرارت  می کند و نه عشق های به هوس آمیخته " هوایی ات...  بدترین نقطه ی دنیا جایی است که این روزها ایستاده ام !

   وقتی که با آدم ها همدردی می کنی به جای بوسه سیلی ات می زنند وقتی که محبت می کنی محنت می بخشند. نمی شود خوب بود رفیق ! بد بودن  هم از پس دل من بر نمی آید... .

"رفیق"... چه واژه ی نایاب از دست رفته ای است... چه قدر درد دارد این کلمه وقتی که رفاقت و رذالت با هم آمیخته باشد  به کدام شانه می شود اعتماد کرد و یک دل سیر گریست ؟

سیاه می بینم ؟نه !!! همان خاکستری محض است این روزها! خاکستری به گمانم  وقتی میان رنگ ها زاییده شد که سپیدی ها چرک آلود شدند...کم کم... یادشان رفت روزی می درخشیدند... این رنگ هم برایشان عادی شد و بعد همه خاکستری صدایشان زدند ! این روزهای خاکستری پاسخ دست هایی است که روزی به محبت فشردم... پاسخ شانه ای که همیشه تکیه گاه بود نه آوار... پاسخ چشم هایی که در اندوه شریک بود و در شادی شریک... خاکستری... خاکستری... خاکستری ...هدیه ی ارزشمند ادم های دور و برم! گله ای نیست .همیشه این رنگ من را به یاد قیصر می اندازد و دیوانه ام می کند... .

 در ارتفاع لحظه های تنهایی ام ،وقتی در اوج اندوه با هزار پرسش بی پاسخ گریبانگیر شده ام ...چشم های سپیدم را به تیرگی آسمان این روزها می بخشم  و در بدترین نقطه ی دنیا ...پیراهن خونی این دل صد پاره را به اهتزاز در می آورم و فریاد می زنم:

 هی رفقای این حوالی سلام ! خانه ی دوست کجاست؟ 

اولین تپش های عاشقانه ی قلبم

اولین تپش های عاشقانه ی قلبم
این نامه را از بین تمام نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور انتخاب کردم .نامه ای پس از جدایی... شاید دو دوست واقعی بودند اما نمی توانستند یکدیگر را خوشبخت کنند. روح آزاد فروغ با نگاه سنتی شاپور یکجا جمع نمی شد.









پرویز عزیزم

ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم  اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم  رسید .در من نیرویی هست.نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم  و می بینم  که در این زندان پایبند شده ام .من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که من دیدن دنیاهای دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه ! من معتقدم که زیر آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد .من می خواهم زندگی ام بگذرد .من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم  نه برای این که زندگی را دوست دارم .پرویز حرف های من نباید تو را ناراحت کند .امشب خیلی دیوانه هستم .مدت زیادی گریه کردم .نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم  و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم .تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند .مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم .پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم  .کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند .کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند ...آخ تو نمی دانی من چقدر بدبخت هستم .من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم  ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم .من خیلی تنها هستم .امروز خودم را در آینه تماشا می کردم .حالا کم کم از قیافه خودم  وحشت می کنم .آیا من همان فروغ هستم همان فروغی هستم که صبح تا شب مقابل آینه می ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود ؟ این چشم های مریض،این صورت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی مال من است ؟ ...پرویز جانم استقامت کار آسانی نیست .ناامیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام ...اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم .می خواهم بروم گم شوم .دلم  می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم .یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید .بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات با خودم فکر می کنم  که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم .بلکه از این راه به آرامش برسم .اما خوب  می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خاکستر ان خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم  که توی خانه ی شوهرهایشان با رویاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته شان را نشخوار می کنند ...آرزوی من خوشبختی توست و دوستت دارم .

تو را می بوسم
فروغ

*پی نوشت: این نامه انتخابی از کتاب «اولین تپش های عاشقانه ی قلبم» و رونوشتی از احساسات این روزهای من است... روزهای خاکستری خاکستری خاکستری... کاش زنده بودی فروغ ... تا برایت می گفتم که این روزها من هم شبیه تو بیش از همیشه بی قرار رسیدن چراغی در این تاریکی... و داشتن پنجره ای هستم رو به ازدحام کوچه ی خوشبخت !