اعتراف

 

می خواهم اعتراف کنم!!
به همه ی احساساتم، دلتنگی هایم و همه ی نامه هایی که در ذهنم بارها و بارها برای تو نوشتم و هرگز به دستت نرسیدند...!!
می خواهم اعتراف کنم به جشن تولدی که امشب گوشه ی ذهنم برای تو برپا کردم، هدیه ای که که در ورقی از مهر کادو پیچ کردم ولی به دستت ندادم، کیک رویائی که برای تولد پائیزی تو با رنگهای طلائی و نارنجی تزئین کردم، به آهنگ شادی که با آن رقص و پایکوبی کردم و به سازی که امشب برای تو کوک کردم و تا صبح نواختم...!!

می خواهم اعتراف کنم به اولین دوشنبه ای که دیدمت و احساس زیبایی که در قلبم جوانه زد. به شبی که تا صبح نخوابیدم و رویا بافتم...!!
به سه شنبه ای که برای تو دلتنگ بودم و هرگز به تو نگفتم. به شعری که برای تو نوشتم و هرگز برایت نخواندم!!
به همان چهارشنبه ای که قلبم لبریز خواستن ات شد و لبهایم مغرورانه سکوت کردند!!
به پنجشنبه ای که به انتظار گذشت و به جمعه ای که تصمیم گرفتم "دوستت نداشته نباشم، ولی از شنبه" و به شنبه هائی که آمدند و پیامهای تو را آوردند و یارای "دوست نداشتنت" را از من گرفتند..!!
و به یکشنبه ای که از فرط دوست داشتن تو و نبودنت دیوانه وار سر به جاده گذاشتم و با هر فشار بغض گلوی فشرده ام، بیشتر به پدال گاز فشار آوردم...!! 

ای کاش امشب مهمان تولد رویائی ات بودی و به تو می گفتم:" هرگز نبودنت به معنای نداشتن ات نیست."  

حکایت عجیبی است من "عشق" را با تو شناختم، اما راز ماندگاری این عشق در جدائی ما بود.  

تصور این که می ماندیم و در نهایت با بغض و نفرت از هم جدا می شدیم، هنوز هم دردناک و کشنده است! 

ما رفتیم و "عشقمان" همچنان پابرجا ماند؛ عمیق، پاک و دست نخورده، در سایه سار همان درخت سیب، کنار همان رود که با ما حرف ها داشت، همانجا که مرز چشمان تو و مرز غم های من با هم گره خوردند و با هم بر سر شیوه ای از عشق توافق کردند. عشقی که هیچگاه به دروغ و شک آغشته نشد...!!  

می خواهم بدانی فاصله ها توان گرفتن تو را از قلب من ندارند...!! 

تولد سی و چهارسالگی ات مبارک...!!
آرزو دارم صدای هر قطره ی باران پائیزی و فرو افتادن هر برگ در این خزان زیبا، آمینی بر آرزوهای قشنگت باشند...!!