نه رها کنی دلم را، نه کنی تو دلربائی

نه هوای وصل داری، نه به سر، سر جدایی
نه مرا اسیر سازی نه دهی مرا رهایی

دل من اسیر و خسته، پر و بال من شکسته
لب توست مرهم دل، کف توست مومیایی

به کمند عشق و مهرت، چو پرنده ای اسیرم
نه رها کنی دلم را، نه کنی تو دلربایی

ز خودی و غیر سیرم، چو به گوشه ای بمیرم
لب من به یاد عشقت بکند غزلسرایی

دل خویش بر تو بستم، دل از آشنا گسستم
به امید آن که از دل، بکنی گره گشایی

ز نسیم خواند یک شب دو لب فرشته خویی
به ترانه ی محبت به زبان آشنایی

ز گل آنچنان که سرخی نرود به سعی باران
نتوان به اشک شستن ز تو رنگ بی وفایی

دکتر فضل الله ناظم

نظرات 1 + ارسال نظر
رامین سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 01:06 ق.ظ

ز دو چشم تو چه جویم؟ به رهت بگو چه پویم؟
من ِ بی دلِ غمین را، تو کنی ز خود جدایی
به دلم سر ِ تو دارم ، تو بگو ... که بی قرارم
همه شب دعا کنم من ، که مگر تو خود بیایی
من و تو غزل سراییم، تو بیا که مبتلاییم
به تو وان غم ِ درونت، قسمم دهی چه خواهی؟
منم آن فقیر و مسکین، تویی آن خدای شیرین
نه غرور و کبر و عجبم، همه دور ز خودنمایی
همه شب دعا کنم من، که سحر شود بیایی
به دلم بر آمد اینک، که خدا و کبریایی (ر.یوسفی)

بسیار زیبا و دلنشین

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد